نگـــار [رامبد جوان-1396] **

نگار-رامبد جوان 

مظنونین قطعی

نگار در سي دقيقه ابتدايي شما را مات مي كند و سپس رفته رفته مايوس و دلسرد. دليلش، عدم انطباق جاه طلبي فيلمساز در خلق يك روايت پيچيده جنايي با ابزار ناقص و ناكافي براي رسيدن به چنين مقصودي است. از اين رو نگار براي فقط سي دقيقه معما دارد، آدم خوب و بد دارد و البته تعليق و غافلگيري و هيجان، و پس از آن فقط تكرار مكرر مي كند و دست به عصا مي شود زيرا دستش رو شده و معمايش حل. حالاست كه فيلمساز خلع سلاح شده ما، براي روي فرم نگه داشتن نگار، هفت تير دستش مي دهد و چنان خونريزي به راه مي اندازد كه بيا و ببين. اصلا به اين فكر ميكني كه گور پدر ترميناتور!!!!
و اين فرق ما و آنهاست. مايي كه حرفه اي نيستيم و آنهايي كه همه فن حريفند. ما "نگار" مي سازيم و آنها "مظنونين هميشگي".  

خانه دختــر [شـهرام شاه حسینی-1395] ***1/2

خانه دختر-شهرام شاه حسینی 

مكاشفه در باب يك جشن ناتمام

براي فيلم خوب و مهمي كه تيغ سانسور پاره پاره اش كرده چه ميتوان نوشت؟. فيلمي روان، پر از ريزه كاري هاي جدي روايي و حس تعليق كه در نيمه اول فوق العاده است اما در نيمه پاياني گنگ و سراسيمه ميشود. حال اين پريشاني پيامد سانسور است و يا بي مميزي هم چنين بوده، قابل قضاوت نيست. زيرا نمي دانيم چه بر سر فيلم آمده و كجاي آن برش خورده، اما يقينا همه حفره هاي محصول پيش رو از آن فيلمساز نيست. بگذريم ...

خانه دختر صرف نظر از مضمونش، كاري مي كند كه بي محل كردن آن را از سوي هر مخاطبي عملا غيرممكن مي كند. و آن ايجاد تعليقي كارامد در خدمت روايت و و از آن مهمتر هدف است. 

كشف راز مرگ مبهم دختري در شب قبل از ازدواج. مي بينيد؛ خواندن همين نيم خط كنجكاوتان كرد!. حال خوبي فيلم اين است كه اين حس كنجكاوي را شوخي نمي گيرد و آنرا به نفع فروش خود دستاويز نمي كند. بلكه سر نخ را مي گيرد و با طمانينه و وقاري بسيار بالاتر از كلاس سينماي امروز ايران، رد انتهايش را همراه مخاطب مي گيرد. اما صد افسوس در جايي قدري شبيه اوج به تيغ سانسور يا ناشي گري فيلمساز!!! (معلوم نيست) نخ ازكف داده و بلاتكليف زير پايي مي كشد به هر چه با زحمت و دقت بنا كرده.

گناه اين افسوس بر گردن هر كه هست، قطعا نابخشودني است!!! پ.ن: با همين وضع بلاتكليف، يكي از بهترين هاي سال، قطعا.

آرش سیاوش

وارونگی [بهنام بهزادی-1395] **1/2

وارونگی-بهنام بهزادی 

دود و سود

وارونگي فيلم درستي است اما ناتمام و ابتر. امتياز بزرگ فيلم در صحت و معقوليت بهانه ورود به داستان اصلي اش است و نيز جا دادن آدم هايي درست و واقعي در متن اين قصه، و مشكل بزرگ آن نيمه كاره رها كردن سرنوشت همين بهانه و آدم هاي عالي است. فيلم موفق مي شود يك چالش خانوادگي را با ظرافت به مسئله اي محيطي و اجتماعي پيوند بزند (كاري كارستان در سينماي امروز ما) اما در ادامه از پس حفظ اين پيوند دوگانه بر نمي آيد و شروع به وا رفتن مي كند و دست آخر نيز گويي براي فرار (بخوانيد نجات) از گسيختگي بيشتر فيلم را ناتمام، تمام مي كند. با اين حال وارونگي در ميان انبوه رقيبان پر مدعايش، دست كم مي تواند مفتخر بماند به رعايت شأن و شرافت از تن ندادن به هر دستاويزي براي جلب توجه كاذب انبوه مخاطبان خارج از باغ اين روزها.!!!.

پ.ن: وارونگي يك امتياز مهم ديگر هم دارد و آن داشتن يك سحر دولتشاهي پوست انداخته و روان اين روزهاست.

آرش سیاوش

ویلایی ها [منیر قیدی-1396] *

ویلایی ها-منیر قیدی 

زجر انتظار

ويلايي ها نان احساس ترحمي را مي خورد كه يكسره از مخاطبش به زور مصادره مي كند. نوعي سو استفاده خواسته يا ناخواسته فيلمساز از نقطه ضعف هاي احساسي بيننده اش. فيلم سراسر نمايش انتظار است. البته از نوع تلخ و جانكاهش. پر از اضطراب و دلشوره. انتظار براي شنيدن خبري ناگوار كه پيامدش ضجه و شيون است و يتيمي و بيوه شدن. انتظار براي پايان يك انتظار كشنده و خلاصي از ويلايي بي دريا. و زجر تماشاي اين چشمان منتظر يقينا تأثربرانگيز خواهد بود و چه بسا اشك اور. و البته تحسين و تمجيدي كه نثار اين فريبكاري مي شود!!!

حال سوال اينجاست براي فيلمي كه مدام بيننده اش را از پاشنه زخمي خاك مي كند بايد كف زد يا آنرا نكوهيد و زير سوال برد؟

پ.ن: مي پرسيد زاويه نگاه به جنگ در "ويلايي ها" متفاوت است؟ قبول. اما مگر اين همان ويژگي نيست كه در سفر به چزابه، اتوبوس شب، روزهاي زندگي، بوسيدن روي ماه و انبوهي فيلم ريز و درشت ديگر ديده بوديم؟ آيا اين نگاه متفاوت مي تواند تمام قد پشت نارسايي هاي فيلم بايستد و ضامن موفقيت آن شود؟ به گمانم ابدا.

آرش سياوش

متولد 65 [مجید توکلی-1395] *1/2

متولد 65-مجید توکلی 

خشت خام

متولد ٦٥ فيلم درستي است اما خام و نابالغ. و شايد ترسو و بي جرأت!. هوشمندانه به سوژه تازه اش وارد مي شود و تنش مي آفريند و تا جايي موفق به تشديد آن مي شود اما يكباره از نفس مي افتد و در نيمه راه مي ماند. دليلش ابتر بودن فيلمنامه و بلاتكليفي آن است. اينكه فيلمساز جوان ما نمي داند از بحران ناشي از يك بازي كودكانه مي خواهد به كجا برسد. اصلا هدف خلق بحران است يا چيز ديگري؟ مثلا يك پند اخلاقي!!! آنچه ما در فيلم مي بينيم خيز منطقي فيلمساز به سوي تنگنايي پيش آمده از يك بازيگوشي كودكانه است. اما در ادامه نه خبري از تنگنا هست و نه بحران و فاجعه، بله فاجعه. 

متولد ٦٥ مي توانست روياپردازي بچگانه زوج نوجوانش را به فاجعه اي منتهي كند كه براي بيننده بازيگوش نوعي تلنگر جدي به حساب بيايد و براي مخاطب آگاه يك خاتمه محتوم و جدي. اما فيلم با شوخي آغاز مي كند و با شوخي مضحك تري به پايان مي رسد و در اين بين تنها مي تواند مفتخر باشد به خيزي منطقي و آبرومندانه كه بسوي يك فاجعه برداشته، حال خواه آگاه و خواه ناآگاه.

آرش سیاوش

فیلمولوژی

مــرگ مــاهی [روح اله حجازی-1395] ***

مرگ ماهی-روح اله حجازی  

تنهايي هاي ابدي

مرگ ماهي يك بهانه است. بهانه اي براي جمع شدن دوباره يك اجتماع هم خون اما ناهمگون، پس از مدتها.
مرگ ماهي يك درنگ است. درنگي براي يادآوري گذشته. هر چند تلخ و بي خاطره (كه اگر خاطره اي بود يقينا رد پاي واضح تري امروز از آن باقي بود). 

و مرگ ماهي شايد يك فرصت است. فرصتي براي آشنايي آدم هايي كه روزگاري زير سقف يك خانه با هم به ظاهر آشنا بوده اند

همه اينها گمان هايي است كه ماهي از پيامد مرگش مي برده. اينكه مگر مرگش دليل گردهمايي اين خانواده ناتراز را فراهم كند. اميدي كه در وقت حيات تنها حسرتش را خورده.بدين روي در شمايلي ايثار گرانه، سزاوار مقام يك مادر، آخرين تيرش را مي زند. مرگي خودخواسته، چيزي شبيه يك خودكشي تدريجي ... و وصيت مي كند سه روز خاكش نكنند كه مبادا كوتاهي زمان و شتاب بچه ها حسرتش را ابدي كند. او بچه ها را همه با هم، يكجا و زير همان سقف قديمي مي خواسته.

حالا ماهي مرده و نمايش آغاز....بچه ها سر مي رسند. هر يك از جايي كه بقيه تقريبا آدرسي از آن ندارد. برخي براي وداع و برخي هم تنها از روي احساس وظيفه يا عمل به عرفي كه حضور آنها را ملزم مي كند. اين مهم نيست، به هر حال بچه ها مي آيند اما باز هر كدام جايي دور از بقيه مي نشينند و مي خوابند. همه با هم غريبه و از حضور هم معذب. يكي در اتاق، يكي در حياط، يكي آشپزخانه و يكي هم در اتومبيلش. هر وقت هم كه از غار تنهايي شان بيرون مي آيند گرفتار يك جدال بي فرجام مي شوند و باز به تنهايي بر مي گردند. اين جماعت رنگ پريده انگار به تنهايي خو گرفته اند يا نه، آنقدر تنهايي كشيده اند كه ديگر آداب همنشيني را از ياد برده اند. يك فراموشي مزمن و ظاهرا ابدي كه اميدي هم به دواي آن نيست.

ماهي در خاك مي خوابد و بچه ها باز به تنهايي خود باز مي گردند. و باز هم جدا و دور از هم. اصلا بي خبر از هم. اينبار اما ديگر ماهي زنده نيست كه مرگش بهانه اميدي دوباره برايشان باشد. اميد ديدار دوباره، و شايد آشتي دوباره، شايد....

آرش سياوش

فیلمولوژی

مـــن [سهـیل بیرقی-1395] ***

من-سهیل بیرقی  

شهر هرت

من از منيت مي آيد. يعني منم كه مي دانم، منم كه راه را بلدم، چاه را مي شناسم. منم كه اين كار را مي كنم و بسيار از اين منم هاي ديگر... هركس نمي تواند من باشد، يا من بودن كار هر كسي نيست."من" در كلوزآپ تصوير (و نه قصه) شهري به هم ريخته است. به زبان عاميانه شهر هرت. شهري كه هر كاري در آن ممكن است، فقط كافي است كه من باشي يا با من باشي. مني كه حريف قانون است و جالب اينكه قانون هم از اين حريف باخبر. مي داند هست و مدام دورش مي زند، اما حريفش نيست. چون او من است و من بودن كار هر كسي نيست.

من يك هفت خط تمام عيار است. آنقدر قالتاق كه گاهي از خودش فريب مي خورد. فريب ظاهر بي آلايش اش،.. بي آرايش اش. فريب ذكر يا ابوالفضل و يا صميمانه از خوشايند خدا گفتن. 

من فهميده اين شهر قانونمند! پر از مشتري هايي است كه بي قانوني را به مزايده گذاشته اند و هر روز نرخ آنرا بالاتر مي برند، و خوب سنجيده كه در اين هرت آباد، بهترين كاسبي فريب قانون است. فريب و نه زير پا گذاشتن. و براي فريب قانون چه ابزاري بهتر از خود قانون. و اين بزرگترين افسوس فيلم است. زندگي زير چتر قانوني با اين همه گاف و حفره. اينكه قانون فقط يك شوخي است وقتي كه من باشي يا با من باشي...

آرش سیاوش

 

نفس [نرگــس آبــیار-1395] 1/2

نفس-نرگس آبیار 

خاطرات مبهم

نفس فيلم بلاتكليفي است. تصويري گنگ و پراكنده در ذهن فيلمساز كه روياي عينيت بخشيدن به آنرا داشته. از اين رو آنچه ميبينيم شبيه يك فيلم نيست بلكه كولاژي از خاطرات گرد و خاك گرفته فيلمساز از روزگار گذشته است. درست مثل يك كليپ. نفس همين است. يك خاطره تصوير شده. و خاطره فيلم نمي شود يا به بيان بهتر براي فيلم شدن به چيزي بسيار بيشتر از آنچه "نفس" دارد نيازمند است. و فيلمساز ما اين را در نيافته. از اين رو فيلمش اينقدر درمانده و سردرگم است و مدام در يك حلقه كوچك دور خود مي چرخد و خاطره اش را تكرار مي كند و خلاصه حوصله را سر مي برد. از روستا به شهر مي رود و از شهر به يزد و برعكس و دوباره همين. و فيلمساز در نهايت براي فرار از اين ورطه بي پايان، فريبكارانه دست به دامان مرگ مي شود و به پاياني تراژيك مي رسد. غافل از آنكه هنوز روح زندگي را نيافريده!!! و فقط خاطره گفته!! پيشروي تاريخي فيلمساز در تاريخ انقلاب هم بيشتر مثل يك شوخي است تا تاريخ نگاري. (كافي است "فارست گامپ" را ديده باشيد تا عيار تاريخ نگاري دستتان بيايد.)

آرش سیاوش

ابـــد و یــک روز [ســعید روسـتایی-1395] ****

ابد و یک روز-سعید روستایی  

چراغ خانه

چراغ، لزوم برجا ماندن خانه است. چراغی که اگر خاموش شود، خانه، خانه نیست، ویرانه است. مهم نیست گردسوز باشد یا نفتی، لامپی متصل یه سیمی آویزان و یا لوستری سنگین و قیمتی، روشن بودنش مهم است و روشن ماندنش. از قدیم دعای خیر کرده اند: " الهی چراغ خانه ات همیشه روشن بماند." می بینید؛ این چراغ فقط خاستگاه امروزی ندارد. همواره بوده، از وقتی انسان یاد گرفته زندگی جمعی را تجربه کند، زندگی در قامت یک خانواده را. پس هر خانواده ای نیازمند چراغ است که اگر نباشد و یا حتی نیم سوز باشد، خانواده، خانواده نیست. یک تجمع ناکوک و گوش خراش است از آدم هایی که ساز هر کدام کوک خود را دارد. و بدیهی است، هرچه تعداد این آدم ها بیشتر باشد با آهنگ روح خراش تری طرفیم.

اما اگر چراغ روشن باشد، ساز این آدم ها را با کوک خود میزان می کند و آهنگ خانواده را به نوایی دلپذیرتر بدل می کند. به هدف معنی می بخشد و روح زندگی و حرکت را در کالبد خانواده می دمد.

در «ابد و یک روز» به زیبایی با این وضعیت دو لبه روبروئیم. خانواده ای درب و داغان در قامت خانه ای به غایت فکسنی که بوی نا و رخوت و تاریکی از خشت خشت آن می آید، با یک کلکسیون از آدم هایی که هر یک بیمار یک مرض وخیم اجتماعی اند. بیمارانی که به جای پیگیری درمانی ریشه ای و اساسی فقط راه وصله پینه کردن درد را یاد گرفته اند و مدام به یکدیگر هم تجویز می کنند. راه به خلسه رفتن را.. حتی برای دقایقی کوتاه ...

روشن است؛ این شرح وضعیت مختصر، از بی چراغی خانه آمده. یا بی چراغ شدن آن. زیرا گویی در گذشته چراغی داشته (هر چند نیم بند و نیم سوز). در جایی از فیلم می شنویم: "کاش آقا زنده بود". ظاهراً «آقا» وقتی بوده از پس مهار و هدایت این جمع بر می آمده. چقدر؟.... نمی دانیم. فقط می فهمیم زنده بودن «آقا» حالا آرزویی محال است برای بهتر شدن اوضاع. پس حتما «آقا» سوسویی می زده ...

«آقا» که رفته، چراغ هم خاموش شده و خانه بی نور. و در این تاریکی هر کس قلمرو خود را گشوده و سازش را به کوک خود میزان کرده.. و نتیجه؟  اوضاعی شده که می بینید ... در این میان مادر هم (در شمایل سنتی آن) هرگز نقش چراغ را ندارد. هرگز نوری ندارد. و البته قدرتی در مهار این نابسامانی. او به درستی موجود منفعل و دست بسته ای تصویر شده که در مقابل عصبیت و سرکشی این جمع بی سر و سامان، در بهترین حالت قادر است همان نقش وصله دوز را بازی کند. و کودنی و بی خردی سنتی زن (در نتیجه بی سوادی و دورماندگی ازاجتماع) در ایفای این نقش چقدر به کمکش می آید!.. به قول یکی از بچه هایش: او تنها بچه پس انداختن (انتظار سنتی از زن) را یاد گرفته و افلیج شدن امروز او هم ثمره همین آموخته های!! دیروز اوست.

اما در مقابل این ناآگاهی و انفعال زن سنتی، با تعقل و کارآمدی زن امروز نیز طرفیم. زن امروزی که هوشمندانه در کالبد شمایل ظاهری مدرن تعریف نشده و اتفاقاً همان سر و شکل سنتی را دارد اما با درونی بیگانه با بی خردی سنتی. (درست بر خلاف خواهرش که همان بلاهت و کودنی را در لباسی امروزی دارد). این زن با این ویژگی ها که از میان چنین مجلس متعفن و فروریخته ای بر آمده، حالا پس از مدت ها دوباره نوری به خانه تابانده، پرده ها را کنار زده و رنگ سفید را جایگزین دوده و چرک و نکبت کرده است.

زنی که در مقابل حجم انبوهی از ناسازگاری و هرج و مرج، می کوشد صبورانه عکس العمل هایی معقولانه نشان دهد و جمع را به هم نشینی و آرامش دعوت کند. به همین روست که از وصله پینه بیزار است و به درمان موقت بی اعتنا. هرچه دور ریختنی است، دور می ریزد و مدام می کوشد اطرافیان را در استفاده از مُسکن منع کند. در واقع این تعقل است که بار دیگر چراغ خانه را روشن کرده و گرمی و امید را آورده. تعقلی که این بار در قامت زنی به بارنشسته متعلق به نسل امروز. زن با همه ویژگی های زنانه اش. مهربانی اش، لطافتش و حس بالای همدردی اش و البته لوطی مسلکی خواستنی اش.

زنی که در حال رفتن است. که اگر برود، یقیناً نور هم می رود و خاموشی و سردی بار دیگر خانه را به آغوش می کشد. و خانواده این بار محکوم می شود به تحمل حکمی که دیگر گریزی از آن نیست. محکومیت به حبس در گندابی از ناامیدی، عصبیت و رخوت برای ابد و یک روز.

اما نرفتنش به معنی روشن ماندن چراغ است و نوید امید برای کودکی تیزهوش که از این حبس ابدی می ترسد...

او اگر باشد، چراغ هم روشن است ....

آرش سیاوش

فیلمولوژی-آذر 95

امــکان مـینا [کمال تبریزی-1395] *

امکان مینا-کمال تبریزی 

چریک های پلاستیکی

«امكان مينا» فيلم هدر رفته اي است، تا نيمه منطقي پيش مي رود اما از آن به بعد منطق را رها و مسير احساس و عشق و فداكاري و خلاصه هر چيز كه به آبكي شدن فيلم كمك مي كند را پيش مي گيرد، و حسابي آب مي اندازد. و اين شايد يك دليل دارد، فيلمساز ما چريك بازي بلد نيست و اين در حالي است كه بستر فيلمش اساسا يك فضاي چريكي است، نه رمانس. رمانس موضوع فيلم است نه بستر آن. به اين ترتيب فيلمساز از نيمه به بعد بساط يك ملودرام سوزدار را مهيا مي كند و تا مي تواند هم به آن چاشني هاي بي ربط مي افزايد. در واقع از هر چه دم دستش مي رسد، نمي گذرد. از اين رو چريك هايش اسباب بازي اند و پلاستيكي و عشاقش مقوايي و كارتوني. نه چريك مي بينيم و نه ضد چريك. نه حرارت عاشق رودست خورده را مي فهميم و نه پشيماني خائن نادم را باور مي كنيم.

راستي، پشيماني از چه؟!! و مبارزه براي كدام هدف؟!!! ... مبارزه؟؟، سازمان مخوف؟؟، مجاهد؟؟، چريك؟؟، فيلم از اينها داشت؟!! شايد فيلمساز قصد شوخي با ما دارد؟ حتما شوخي مي كند. هيچ چيز جدي نيست.

آرش سیاوش

فیلمولوژی-آذر 95